درخت سحرآمیز
افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ
شهر یا استان یا منطقه: اصفهان
منبع یا راوی: گردآوری: دکتر عباس فاروقی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 431 - 437
موجود افسانهای: جادوگر
نام قهرمان: شاهزاده
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: جادوگر
بینتیجه بودن بدجنسی و جنایت و نیز به مقصود رسیدن در اثر تلاش و پشتکار از پیامهای این افسانه است. افسانۀ درخت سحرآمیز، از افسانههای جن و پری است و در طبقهبندی جهانی قصهها، در این ردیف قرار میگیرد. مضمون و درونمایۀ این افسانه،پایداری، چارهاندیشی در سختیها و پیداکردن راه چارهای برای نجات خویش است.جادوگر ضد قهرمان و کبوترها به عنوان کمک قهرمان آمدهاند.
یکی بود یکی نبود. سالها پیش یک روز شاهزاده دلیری با عدهای از دوستانش به شکار رفت و در دنبال آهویی وارد جنگل شد. مدتی درجنگل صبر کرد تا بلکه دوستانش به او برسند ولی آنها راه را گم کرده و از سمت دیگر رفتهبودند.ناگهان صدای غرش ترسآوریسکوت جنگل را در هم شکست و شاهزاده متوجه شد که گرگ خاکستری بزرگی پشت سرش ایستاده است. اسب شاهزاده از دیدن گرگ سخت ترسید و سعی کرد که عنان خود را از دست شاهزاده رها کند و پا به فرار گذارد ولی شاهزاده عنان اسب را محکم در دست نگه داشته بود و با شلاقی که در دست داشت گرگ را از کنار اسب دور ساخت. هنوز چند شلاقی به گرگ نزده بود که ناگهان کسی از دور فریاد زد. چطور جرأت داری حيوانات اهلی مرا بزنی. شاهزاده نگاهی به پشت سر خود انداخت. کمی دورتر یک جادوگر پیر توی جاده ایستاده بود و گرگ در حالی که دندانهای زرد رنگش را نشان میداد به طرف او میدوید. شاهزاده همین که جادوگر را دید گفت واقعاً که اسم این گرگ را باید حیوان اهلی گذاشت. زود او را از این جا دور کن وگرنه با این شلاق او را خواهم کشت. جادوگر جواب داد اگر جرأت داری این کار را بکن وقتی که شاهزاده سر اسبش را برگرداند و به طرف شهر روانه شد جادوگر فریاد زد: تو برای کار امروزت متأسف خواهی شد. وقتیکه شاهزاده از جنگل خارج شد دوستانش به اندازهای دور شده بودند که دیگر اثری از آنها دیده نمیشد. شاهزاده به تصور اینکه اگر راه را میان بر کند زودتر به آنها خواهد رسید از جاده دیگری جنگل را دور زد و به سرعت چون باد به طرف مقصد نامعلومی روانه گردید. دراین هنگام تشنگی شدیدی به او دست داد.اتفاقاً زن دهاتی پیری کنار جاده ایستاده بود و شاهزاده از او پرسید که کجا میتواند آب پیدا کند. این زن دهاتی همان جادوگر بود که خودش را به این شکل در آورده بود. جادوگرکه شاهزاده را در چنگ خود سخت گرفتار دید خوشحال شد و به او گفت که در قلب جنگل چشمه بزرگی وجود دارد که آب آن از شراب هم گواراتر است. شاهزاده که نمیخواست وقتش را تلف کرده باشد از او خواهش کرد که این چشمه را به او نشان دهد. اما شاهزاده نمیدانست که این جادوگراو را به جنگل میبردتا از آب جادو شده به او بخوراند.وقتی که به چشمه رسیدند شاهزاده از اسب پایین آمد و مشتی از آب صاف و زلال چشمه پر کرد و نوشید. پس از آنکه تشنگی اش فرو نشست بلند شد تا دهنه اسبش را بگیرد اما هنوز دست پیش نبرده بود که احساسکرد سرش گیج میخورد. دستهایش کمکم دراز شد و به شکل شاخه درخت درآمد پاهایش به زمین فرو رفت و در خاک ریشه دوانید و خلاصه در عرض چند لحظه شاهزاده مبدل به یک درخت نارون شد دوستانش پس از جست و جوی بسیار از یافتن او ناامید شدند و چون غیبت او به طول انجامید شاهزاده دیگری به جای او فرمانروای کشور شد. با آنکه درخت نارون همیشه میکوشید که بدبختی و بیچارگی خودش را برای رهگذرها شرح دهد ولی آنها چیزی از صدای نامفهوم او سر نمی آوردند، هیزم شکنان جنگل وقتی که برای بریدن درختهای خشک شده به جنگل میآمدند درخت نارون فریاد میزد: من یک شاهزاده هستم،من یک شاهزاده هستم، ولی هیزمشکنانصدایی به جز روزه باد نمیشنیدند. زمستانهای سرد و کشنده نارون را سخت ناراحت میکرد وقتی فصل زیبای بهار فرا میرسید و پرندگان نغمهسرامجدداً به جنگل برمیگشتند نارون زندگی جدیدی در خود احساس میکرد. در سال اول یک جفت کبوتر جنگلی در بالای شاخههای نارون لانه کردند. شاهزاده آنها خیلی خوشحال شد زیرا زبان آنها را خوب میْفهمید. شب نیمه تابستان کبوترها به او گفتند، امشب پادشاه درختان به جنگل می آید این سر و صدای یکنواخت را در جنگل نمیشنوی؟ این سر و صدا از درختهاییاست که خود را آماده پذیرایی از پادشاه میکنند آنها برگهای خشک شده خود را به زمین میریزند و شاخههایشان را تکانمیدهند. شاهزاده گفت پادشاه درختان به چه شکل است؟ کبوتران جواب دادند: او موجودی است بلند قد و تیره رنگ و قوی هیکل که در بالای یکی از کاجهای جنگلهای شمال زندگی میکند.هر سال در شب نیمه تابستان دور جهان میگرددتا ببیند آیا درختان در وضع خوبی به سر میبرند یا خیر. شاهزاده پرسید: تصور میکنید او بتواند به من کمک کند؟ کبوترها جواب دادند از خود او بپرس،غروب شب نیمه تابستان به پایان رسید و تیرگی شب سراسر جهان را در خود فرو برد نیمههای شب با آنکه باد میوزید درختان برگهای خود را تکان داده موسیقی دلنشینی به وجود آوردند و در همان لحظه پادشاه درختان وارد جنگل شد. همانطور که پرندگان تعریف کرده بودند او یک موجود بلند قد تیره رنگ بود. پادشاه درختان با صدایی شیرین و لذت بخش پرسید: ملت من حال شما خوب است؟ تقریباً تمام درخت ها جواب دادند، بله قربان، ولی دو سه درخت شکایت کردند که شاخههایشان میافتد و حتی یک درخت کوتاه قد گفت که همسایهاش نمیگذارد نور آفتاب به او برسد. شاه پس از رسیدگی به شکایات درختان با آنها خداحافظی کرد و درصدد بود کهاز جنگل بیرون برود که شاهزاده جادو شده فریاد زد: ای پادشاه درختان لحظهایبایستید و با آنکه من از افراد ملت شما نیستم به شکایتم گوش دهید، من یک شاهزاده هستم که یک جادوگر بدجنس مرا تبدیل به درخت نموده است. میتوانید به من کمک کنید؟ پادشاه جواب داد: افسوس ای دوست عزیز که من نمیتوانم به تو کمک کنم ولی نا امید نباش من در گردش به دور جهان حتماً یک نفر را پیدا خواهم کرد که بتواند به تو کمک کند. سال دیگر همین موقع منتظر من باش. پس درخت نارون شاخههایش را تکان داد و پادشاه از جنگل خارج گردید. بار دیگر زمستان سرد و تاریک و خاموش فرا رسید. وقتی که بهار برگشت دوشیزه زیبایی با هیزمشکنان به جنگل آمده شبها در زیر سایه درخت نارون میخوابید. پدر این دوشیزه تاجر ثروتمندی بود که سالها قبل ورشکست شده و در اثر غم و اندوه دنیا را بدرود گفته بود و چون این دختر کسی به جز آن هیزم شکن نداشت پیش او آمده و با خانوادهاش زندگی میکرد.خانواده هیزم شکن که در قصر پادشاه کار میکردند این دوشیزۀ زیبا را سخت اذیت میکردند و او را به کارهای سنگین وا میداشتند. شاهزاده که سرگذشت این دختر را میدانست اول دلش برای او سوخت و رفته رفته عاشق بیقرار او شد و اما دوشیزه زیبا بیخبر احساس میکرد که هر وقت زیر این درخت نارون دراز میکشد یک نوع حالت آرامش و صفای خاطر به او دست میدهد. هیزمشکنها عادت داشتند هر سال تابستان چند درخت بزرگ را برای تهیه هیزم زمستان ببرند و امسال آنها تصمیم به بریدن آن درخت نارون گرفته بودند. دختر زیبا وقتیاز تصمیم آنها با خبر شد فریاد زد آن درخت نارون را نباید قطع کنید. هیزمشکن با خشونت گفت فردا صبح آن درخت بزرگ را قطع میکنیم و با شاخههایش آتش شب نیمه تابستان درست میکنیم. دختر احمق برای چه گریه میکنی؟ دوشیزه زیبا التماسکنان گفت خواهش میکنم آن درخت را نبرید. هیزمشکن جواب داد مزخرف نگو. این درخت تو را تنبل کرده است فردا به هر ترتیبی که باشد آن را قطع میکنم. دوشیزه زیبا تمام شب را بیدار ماند و برای یافتن راه حلی برای نجات درخت نارون به فکر فرو رفت. چون او دختر باهوشی بود فکری به خاطرش رسید. صبح روزی که شب آن شب نیمه تابستان بود از جای برخاست و از درخت بالا رفت و روی بلندترین شاخههایآن نشست از بالای درخت تمام جنگل و کوههای اطراف آن به خوبی دیده میشد. آفتاب تازه بالا آمده بود که سر و کلۀ هیزمشکن و کارگرانش در جنگل پیدا شد. پیش خود مجسم کنید که شاهزاده از دیدن تبر و اره آنها چه حالتی پیدا کرده بود. هیزمشکنبه کارگرانش گفت:ضربه اول را من وارد می آورم.آن گاه تبر را بلند کرد تا بر تنه درخت فرود آورد که ناگهان صدایی شیرین و گوشنواز از بالای درخت شنیده شد که این اشعار را میخواند. تبر را بیفکن تو ای تیره بخت منم یک بشر در لباس درختهر آن کس که بر من زند ضربهای همین لحظه بندد ز دنیای رختکارگران که سخت ترسیده بودند فریاد زدند، این درخت جن دارد قبل از اینکه به ما صدمهای بزند بیایید فرارکنیمو با وجود سرزنش و دشنامهای هیزمشکن آنها به سرعت باد پا به فرار گذاشتند. هیزمشکن که مرد پردلی بود بار دیگر تبرش را بلند کرد تا بر تنه درخت فرود آورد که مجدداً صدای دخترک بلند شد که :تبر را بیفکن تو ای تیره بخت منم یک بشر در لباس درختهر آن کس که بر من زند ضربهای همین لحظه بندد ز دنیای رختهیزمشکن از شنیدن این صدای عجیب اندکی دچار وحشت شد ولی باز هم سر سختی کرد و تبر را به هوا برد که دخترک برای سومین بار آواز خود را سر داد. در همان لحظه شاخه بزرگی از درخت جدا شد و روی شانه هیزمشکنافتاد. هیزمشکنکه این بار سخت ترس ترسیده بود به سرعت فرار کرد و از نظر ناپدید گردید. دوشیزه زیبا از ترس آن که مبادا هیزمشکندوباره برگردد تمام روز را روی درخت ماند. نزدیکیهای غروب آفتاب از فرط خستگی خوابش برد و همان جا بالای درخت به خواب عمیقی فرو رفت. نیمههای شب صدای وحشتناکی شنید. فریاد زد ای دختر پلید مکار زود از درخت پایین بیا والا هم اکنون درخت را قطع خواهم کرد، دخترک که سخت ترسیده بود از آن بالا نگاهی به پایین انداخت و هیزمشکن را دید که زیر درخت ایستاده است. او فانوسی در دست داشت و برندهترین تبرهایش را نیز روی دوشش گذاشته بود. او وقتی که به خانه برگشت و دخترک را در آنجا نیافته بود فکر کرد که صدایی که باعث وحشت او شده است باید صدای دخترک باشد. هیزمشکن بدجنس از زیر درخت فریاد زد. بیا پایین به تو نشان خواهم داد که چطور باید حقه بازی کرد.یک. دو. سه این بگفت و تبرش را بلند کرد تا بر تنه درخت فرود آورد که ناگهان سر و صدای درختان که خود را آماده پذیرایی از پادشاه درختان میکردند در جنگل پیچید، هیزمشکنکه این بار واقعاً به وحشت افتاده بود تبرش را پایین آورد. ناگهان در میان تاریکی جنگل دو نفر را مشاهده کرد که به طرف او میآیند. گامی برداشت تا فرار کند. ولی یکی از آن دو نفر چوب سحرآمیزی را که در دست داشت بلند کرد و هیزمشکنرا بر زمین میخکوب ساخت. آن دو نفر پادشاه درختان و دوست او جادوگر بزرگ بودند. پادشاه درختان وقتی که زیر درخت رسید فریاد زد: ای دختر زیبا بیا پایین و هراسی نداشته باش. تو بسیار دلیرانه رفتار کردهای بدبختی تو به پایان رسیده است و روز خوشی در انتظار تو است. دختر از درخت پایین آمد و جلوی پادشاه درختان ایستاد. او در لباس روستاییاشخیلی زیبا و جذاب به نظر میرسید. جادوگر بزرگ چوب سحرآمیزش را بلند کرد و تنه درخت را با آن نوازش داد. درخت به آن بزرگی ناگهان کوچک شد تا به صورت شاهزاده جوانی درآمد. جادوگر از دیدن شاهزاده گفت: شاهزاده خوشآمدی جادوگری که تو را به شکل درخت درآورد دیگر نمیتواند به تو کاری بکند من او را به صورت یک جغد درآوردهام و آن را به ملکه سرزمین فانوس بخشیدهام و اما تو ای هیزمشکن همین الان تو را به صورت یک بوزینه در میآورمو وقتی به شکل انسانی درخواهی آمد که به اندازۀ درختهایی که تا کنون بریدهای درخت بکاری. یک لحظه بعد یک بوزینۀ بزرگی رویدرختها میپرید. شاهزاده از پادشاه درختها و جادوگر بزرگ تشکر کرد و با دختر زیبا به قصرش بازگشت و در آنجا با او عروسی کرد و سالهای سال با هم به خوبی زندگی کردند .